بررسی استراتژیک - آن هنگام که پس از اعلامیه استقلال ۱۹۵۱ سلطان ادریس توسط کاپیتان ۲۷ ساله لیبایی و بعد از گذشت ۱۸ سال سلطنت به زیر کشیده شد هیچکس فکر نمیکرد که حکومت این رهبر کودتاچی ۴۲ ساله شود.
معمرالقذافی که گویا از افسران علاقمند به ناصر بود در ابتدا گمان میکرد که پس از او رهبری جهان غرب را به دست خواهد گرفت اما نه تنها نتوانست برای حضور خارجیها در کشورش مانعی ایجاد کند بلکه با اقدامهای عجیب و غریب و افکار التقاطی خود، کشور قبایلی لیبی را نزدیک به نیم قرن در خفقان و وحشت نگاه داشت.
با کشف نفت در سال ۱۹۵۹ کشور لیبی دیگر به عواید حاصل از حضور پایگاههای نظامی غرب نیازی نداشت و سلطان ادریس زمینه استقلال کامل لیبی را فراهم ساخت. همین حربه بزرگ اقتصادی سبب شد تا قذافی از میان ۶ میلیون و ۳۰۰ هزار نفر جمعیت کشور، ارتش یک میلیون و ۳۰۰ هزار نفری بسازد و در کنار آن خود را مجهز به سلاح اتمی کند که البته این اقدام او با مخالفت شدید غرب و سرانجام تسلیم وی مواجه شد.
قذافی که پس از مرگ ناصر مدعی رهبری جهان عرب بود با واکنش منفی کشورهای این حوزه مواجه شد و از اینرو خود را رهبر آفریقا خواند. ادعایی که تنها منجر به تاسیس اتحادیه کشورهای آفریقایی شد اما با ناکامیهای پیدرپی از او شخصیتی ساخت که هم خود و هم مردمش را به کلی منزوی کرد و همه راههای ارتباطی با جهان مدرن را مسدود کرد. تا آنجا که برای انتقام از عاملان ناکامی خود در هواپیمای مسافربری بمبگذاری کرد و فاجعه لاکربی را آفرید و دست آخر معاون سازمان امنیت لیبی را به عنوان عامل اصلی تحویل آمریکاییها داد.
دیدگاههای خودساخته و معجون اندیشههای بیمار برآمده از سوسیالیسم، ناسیونالیسم و اسلامگرایی افراطی از وی چهرهای متلون و خودکامه ساخت تا آنجا که به نزدیکان خود نیز بدگمان شد و ۵ پسر خود را به فرماندهی نیروهای ارتش برگزید و سیفالسلام نیز جانشین و هماهنگکننده امور سیاسی شد.
تناقض در گفتار و کردار وی موجب یاس و بدبینی همه جنبشهای به اصطلاح آزادیخواه منطقه و باعث رویگردانی از سرهنگ شد چرا که وی به رغم ادعای حمایت از فلسطین و قیامهای مردمی، در خیزش تونس جانب بنعلی را گرفت و با حسنیمبارک اعلام همبستگی کرد و نشان داد که هیچ چیزی از یک دیکتاتور تمام عیار کم ندارد.
تفاوت دیگر حاکمان عرب با قذافی این بود که آنها هیچ ادعایی در مردمگرایی و انقلابیگری نداشتند به عکس سرهنگ همواره خود را رهبر انقلاب میخواند تا آنجا که دو شب پیش در یک نطق تلویزیونی گفت: من رئیسجمهور نیستم که برکنار شوم بلکه رهبر انقلاب هستم.
این رهبر خود خوانده اما چه ارمغانی برای خلقهای لیبی داشته است جز فساد لجام گسیخته اطرافیان، فقر و تهیدستی جوانان، بهداشت حداقلی، فرهنگ دولتی و رسانههای انگشت شمار حکومتی و سازمان مخوفی که هر صدای معترضی را در نطفه خفه کرده و اجازه نداده تا هیچ حزب و گروهی جرات اظهارنظر پیدا کند؟
اما امروز که مردم به جان آمده لیبی بهپا خاستهاند تا در مقابل توپ و تانک و آتشبار هوایی سینه سپر کنند تاوان چه عامل یا عواملی را میدهند؟
بی شک دوران طولانی استعمار، کشف نفت، تشکیل ارتش سرسپرده، دامن زدن به اختلافهای مرزی، دخالت در امور همسایگان، سلطه ژنرالها و اعلام قدرت مطلقه از جانب قذافی همه و همه عواملی هستند که علاوه بر عقبماندگی مردم و فقر و فساد جامعه امکان هرگونه توسعه سیاسی و اقتصادی را سلب کرده است.
غرب و دنیای آزاد نیز چشم خود را بر همه قساوتهای سرهنگ بست و در مقابل دریافت نفت و تمکین او در پرونده هستهای، حرزالامان داد و حوزه نظارت حقوق بشر را از لیبی برچید تا مبادا خشم او را برانگیزد و دلارهای نفتی را هزینه گروههای افراطی و بنیادگرا کند.
درآمد سالانه ۵۰ میلیاردی از نفت به جای آنکه در زیرساختهای کشور هزینه شود راهی سرزمینهایی میشد که افراطیون مدعی مبارزه با امپریالیسم فعالیت میکردند. در مقابله طی ۴۲ سال حکومت سرکوبگر بیش از ۴۵ هزار لیبایی کشته شدند. شاید به همین دلیل است که امروز او را مهدورالدم و جنایتکار جنگی خوانده و خواستار محاکمهاش شدهاند.
بزرگترین خطای اینگونه دیکتاتورها، عدم شناخت رابطه دیکتاتوری و توسعه بود. چرا که نتوانستند همچون دنگشیائو پینگ با دادن شغل و زندگی بهتر به مردم عادی، آینده سلطه خود را تضمین کنند. این اصلاحگر چینی به مردم خود گفت که به حکومت ما گردن نهید و در مقابل شما را ثروتمند خواهیم کرد. اما امثال قذافی تمکین مردم را میخواهند بدون آنکه چیزی به آنها بدهند. لاجرم تودههای محروم و خسته و به جان آمده از فساد حاکمان و زورگویی جیرهخوران وابسته به حکومت، بدون هیچ رهبر و حزبی و حتی بدون هیچ طرح و برنامهای برای انقلاب خود، به خیابانها ریخته و باوجود آگاهی از حضور ماشین سرکوب و مزدوران و فدائیان دیکتاتور، دست از جان شستهاند تا خط بطلانی بر ناسیونالیسم فریب کار و سوسیالیسم دولتی بکشند و شاید معنای تازهای از دموکراسی شرقی را در کتاب فلسفه غرب تفسیر کنند.
اگر مصلحت اندیشی و سیاسیکاری رهبران غرب و معاملههای پشت پرده و حق سکوت گرفتن از رژیمهای خودکامه نبود و اگر سران فرصت طلب دولتهای اروپایی به جای منفعت طلبی و سود خود به دموکراسی جهانی میاندیشیدند، امروز خاورمیانه و آفریقا اسیر دیکتاتورهای تمام عیاری چون قذافی، مبارک،بن علی، بوتفلیقه و عبدالله صالح نبود.
در قاموس ادبیات سیاسی غرب، هنوز جهانی اندیشیدن معنا و مفهوم ندارد اما پس از اتفاقات اخیر شاید درک کنند که بدون صلح و رفاه همگانی، امنیت وشکوفایی اقتصادی میسر نخواهد شد. هرچند برای بیان این واقعیت ساده باید هزاران کشته وویرانیهای بسیار را شاهد باشیم.
ویرانیهایی که حاصل افکار مالیخولیایی رهبری است که گمان میکند همه حقیقت نزد اوست و جامعه چون رمهای بی دست و پا نیازمند تصمیمسازی و قدرت اوست. و هنگامی که جامعه به او نه میگوید با قساوتی بینظیر از زمین وهوا بر سرشان آتش میبارد و سوگند میخورد تا پس از خود کشوری ویرانه بر جا بگذارد.
با شنیدن اخبار غیرموثق در مورد زنده بودن امام موسی صدر، یکبار دیگر داغ دلهای همه آزادیخواهان تازه میشود و همه کسانی که علیرغم روشن بودن اسناد دخالت سرهنگ در ماجرای ربودن امام با او بر سر میز مذاکره نشستند و رابطه برقرار کردند امروز باید در مقابل تاریخ شرمسار باشند. حتی اگر قذافی چون دیکتاتور سلف خود آدولف هیتلر در آخرین لحظات حضور نیروهای ملل متحد مجبور به خودکشی شود.