دیپلماسی ایرانی-"خاطرات سياسي" مجموعه برنامههايي است كه شبكه العربيه از نيمههاي اكتبر سال جاري ميلادي روزهاي جمعه پخش ميكند. در اين برنامه، طاهر بركه، روزنامهنگار و خبرنگار لبناني العربيه با چهرههاي سياسي مطرح دنيا مصاحبههايي را انجام ميدهد كه عموما بازگوكننده خاطرات آنها در دوران قبول مسئوليتشان است.
خاطراتي كه با همراهي و تعاملشان با رهبران سياسي مختلف جهان همراه است. طاهر بركه نخستين برنامه خود را با عبدالرحمن شلقم، وزير امور خارجه سابق ليبي و آخرين نماينده ليبي در سازمان ملل كه تا قبل از آغاز انقلاب اخير اين كشور در اين سمت بود و با آغاز انقلاب از نظام قذافي جدا شد، انجام داد كه اتفاقا با قتل معمر قذافي همراه شد. ديپلماسي ايراني در نظر دارد هر هفته به طور مرتب اين سلسله مصاحبهها را منتشر كند. تا كنون هفت بخش از اين مصاحبهها پيش رويتان قرار گرفته است كه همگي آنها در آرشيو ديپلماسي ايراني قابل دسترسي هستند و اكنون هشتمين بخش آن پيش رويتان قرار ميگيرد:
سر موضوع عراق ميمانيم تا لحظهاي كه جنگ عراق آغاز شد. نظر معمر قذافي چه بود؟
كدام جنگ؟
2003، هنگامي كه صدام حسين سرنگون شد يا سرنگونش كردند؟
معمر قذافي، ميخواهم حرف حق را بزنم، حرف حقي كه عليه باطل باشد، سخنرانياش در نشست اتحاديه عرب در دمشق روشن بود. گفت نوبت شما هم رسيده است. يعني نگفت نوبت خودش هم هست يا خودمان هم هست...
يعني خودش را استثنا كرد؟ يعني خودش خارج از اين چارچوب است؟
معمر از امريكاييها ميترسيد. از هيچ كس نميترسيد از خدا هم نميترسيد ولي از امريكاييها ميترسيد و من اين را ميدانم و حتي انتفاضه شروع شد...
مثالي براي ما بزن. مثلا از حرفهايي كه با تو ميزد. چگونه احساس ميكردي كه او از امريكاييها ميترسد؟
من برايت از حادثهاي كه در ژانويه 2009 رخ داد، ميگويم. براي سفر به واشنگتن دعوت شده بودم از طرف كونداليزا رايس و رفتم. و ميگفتم، برادر معمر بگذار چند تا پرونده باشد كه دربارهاش صحبت كنيم، ميگفت بايد بروي. آخرين بار با او در دفترش بوديم كه با من محمد طاهر سياده كه معاونم بود و با هم همكاري نزديكي داشتيم همراهم بود. در آنجا سه ساعت و نيم مانديم. همش ميگفت به آنها بگو به آنها بگو و آنها را ببين و از اين حرفها. من را وقت مناسب نميديدم و ميخواستم وقت ديگري بيايم ولي او به من خيلي اصرار داشت. رفتم. از واشنگتن ديدار كردم و مذاكرات طولانياي با كونداليزا داشتم. همين كه به ليبي رسيدم، براي بازجويي فرا خوانده شدم. براي چي رفتي امريكا. طبيعتا بعدش اختلافي ميان من و كنگره ملي رخ داد و از كار دست كشيدم و در بخش سانسور خبرگزاري فرانسه مشغول به كار شدم و ماشينم را سوار شدم و رفتم به جنوب و گفتم كه اينها نميدانند چگونه پروندهها را اداره كنند و ما با امريكا پروندههايي داريم و از اين حرف ها و او ميخواهد با امريكا ارتباط داشته باشد و از اين حرفها. شب هواپيماي خاصي برايم در سبها در جنوب فرستاد و برگشتم، نشست وزراي امور خارجه اتحاديه عرب بود و به من گفت كه تو بايد در آن حاضر شوي. براي اين كه امريكاييها نفهمند كه سفرم به كشورشان شكست خورده بوده است. البته قطعا پسرش معتصم هم ميخواست كه پرونده رابطه ليبي با امريكا را خودش در دست بگيرد. كلافه شد و به من گفت و بعدا به همه گفت كه اين براي تخريب شخصيت عبدالرحمن شلقم بوده و اون كسي بوده كه روابط را اصلاح كرد و حرفهايي كه ميزنند درست نيست. بيچاره مجرياي به اسم قيبلاوي را آوردند كه مجري شبكه تلويزيون ليبي بود و به او گفتند كه تكذيب كن و گفت اين مرد خودش به من گفت و رد كرد كه چيزي را تكذيب كند. خود اين خانم الان زنده است. همچنين در روز 17 دسامبر 2003 گفتوگوهاي ميان ما بر سر پرونده سلاح كشتار جمعي به مرحله غير قابل بازگشت رسيد. از اين رو، روز هجدهم رفتم پيشش كه در سالن استقبال بود و با من برادر بسماري مدير تشريفات هم بود، به او گفتم، بردار معمر تمام شد، الآن ميخواهند كه بيرون بيايي و بگويي من از خير سلاح كشتار جمعي گذشتم تا با تو بلر و بعدش جورج بوش تماس بگيرند. گفت تصور كن كه من بيرون آمدم و گفتم كه دست كشيدم بعدش نيايند مرا محكوم كنند و بگويند ببينيد الآن اعتراف كرد. ببين صدام تلاش كرد اعتراف كند و همين بازي را با او كردند. ممكن نيست. بعدش با او همراه شدم كه تا خانهاش همراهياش كنم و مدير تشريفات هم همراهمان بود. همين كه وارد سالن شديم كه تلاش ميكرديم قانعش كنيم گفت برادر عزيز كار ما تمام شد راحتم بگذار. صبح روز بعد اول وقت با من تماس گرفت و گفت ببين راه حلي هست. بگذار يك نوار ويدئويي ضبط كنيم و توني بلر هم همين كار را بكند و بوش هم يك چنين نوار ويدئويي را تهيه كند و نوارها را رد و بدل كنيم...
تا مطمئن شود؟
من به صراحت بگويم ولي آنها هيچ چيز نگويند، من قبول نميكنم. تلاش كرديم به هر طريقي او را قانع كنيم، به او گفتم اگر كار به بعد از نوزدهم بكشد مذاكرات به شكست ميانجامد، گفت نه، نبايد شكست بخورد، گفت ولي اين سقف ]مذاكرات[ است كه تو بر اساس آن كارت را آغاز كن. بنابر اين ساعت 8 روز جمعه 19 دسامبر رفتم و همان طور گفتم با من صحبت ميكرد و با من عادل عبيدي و محمد زويي دائما در تماس بودند تا اين كه به اين جا رسيديم كه تاسيساتي كه ممكن است...
ممكن است...
ممكن است به ساخت سلاح كشتار جمعي برسد و از نگاه جامعه جهاني ممنوع است را مبادله كنيم. موسي كوسي آن روز در دفتر من بيهوش شد...
از خستگي.
از خستگي و اضطراب و استرس. بعدا رسيديم به اين كه من سخنگو شوم يعني اين كه به تلويزيون بيايم و در برابر روزنامهنگاران اعلام كنم و او در تلويزيون بيايد و بگويد كه ليبي چنين كاري ميكند. من متني را تهيه كردم و به او دادم، او هم خواند. بعدا پشت سر من بلر در آمد و سپس بوش آمد. رسيدم خانه همسرم گفت از طرف دفتر رهبري زنگ زدهاند و تو را ميخواهند. اپراتور را گرفتم و گفتم چه كسي با من كار دارد، گفت جناب رهبر. صحبت كردم، گفت ديدي عبدالرحمن، ديدي پشت سر تو بوش و بلر در آمدند. قبلش گفته بود كه تو گير ميكني و نميتواني آنها را راضي كني كه پشت سر تو ]با رضايت[ در بيايند. گفت فردا صبح ميآيي صبحانه پيش من ميخوري. از من در برابر خيمهاش استقبال كرد. در تلويزيون تصوير من و تصوير بلر و بوش پخش ميشد. يعني اين كه باورش نميشد. در اوج خوشحالي بود. بنابراين ]مي خواهم بگويم[ معمر از امريكاييها ميترسيد. او از هيچ كس جز امريكاييها نميترسيد.